آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

مادرانه

عزیز دلم یک سال گذشت سالی سخت و شیرین یه جا تو متن کارتهای دعوت برای تولد خوندم ، یک  سال پر از خنده و شادی گذشت ، یک سال پر از نگرانی های مادرانه و پدرانه گذشت برای ما باورش سخت است ، اما پرنسس ما یکساله شد . خیلی به دلم نشست آره راست می گه توی این یکسال من خیلی دلشوره و استرس سلامتی ات رو داشتم یادم میاد روزای اول ، وقتی خواب بودی هر ده دقیقه یکبار می اومدم بالاسرت و نگاهت می کردم . شب ها اصلا خواب نداشتم هر نیم ساعت یکبار بیدار می شدم و بهت رسیدگی می کردم . وقتی تونستی بشینی فقط مواطب بودم که زمین نخوری و همیشه پشتت بالشت باشه . وقتی چهار دست و پا رفتی همیشه مثل یه سایه پشت سرت بودم و دنبالت می کردم وقتی ازت غفلت می کردم ...
23 ارديبهشت 1392

عید نوروز

دختر نازم امسال به قدری مشغول درست کردن تزیینات تولدت بودم که فرصت نکردم برای سفره هفت سین کار خاصی انجام بدم و یه سفره جمع و جور و کوچولو درست کردم که سر سال تحویلی دور هم باشیم مامن اشرف و با با کریم اینا گرگان بودن و مامان شهین و بابا داود صبح روز سی اسفند یعنی همون روز عید رفتن شمال . من و بابایی اصرار داشتیم که لحظه سال تحویل خونه خودمون باشیم و کنار گل دخترمون . شب قبل که 4 شنبه سوری بود خونه بودیم و آخرین کارهای خونه تکونی رو به اتفاق بابایی انجام دادیم ، شب هم رفتیم بالا پشت بام و سه تایی اون فشفشه ای که بابایی خریده بود رو روشن کردیم به هر سه تامون خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم . هوا خیلی سرد بود و زود اومدیم خونه . صبح روز بع...
22 ارديبهشت 1392

ماه یازدهم

دختر نازم دیگه حسابی تو چهار دست و پا رفتن ماهر شده سرمو که بر می گردونم یه نقطه دیگه از خونه است . دیگه از مبل ها می گیری و واسه خودت از این ور به اون ور میری و وقتی 10 ماه و ده روزت بود 14 اسفند ماه اولین قدم رو به طرق من برداشتی وای اون لحظه به قدری ذوق کردم و خوشحال شدم که حد نداشت سریع به بابایی تلفن کردم و بهش گفتم اون هم به اندازه من خوشحال شد و ذوق کرد . دو قدم راه میری و میشینی خیلی خیلی محتاط هستی و تا احساس خطر می کنی سریع میشینی .                 ...
16 ارديبهشت 1392

ماه دهم

ماه دهم آرشیدا جونم دست به مبل می گیره راه میره یه نکنه جالب اینکه دیگه دوست نداره بزارمش تو روروک از رووروک خودش میگیره بلند میشه وروروک رو هل میده و راه میوفته کار خطرناکی که منم یهو دلم میریزه که روروک زودتر از آرشیدا بره و با صورت بچم بخوره زمین که خدا رو شکر همیشه کنارت بودم و نگهت داشتم و با کمک هم راه رفتیم . این ماه سه تایی با هم رفتیم نمایشگاه برند مادر و کودک البته بیشتر معرفی اجناس بود و فروش نداشتن ، تا الان دخترم کلی نمایشگاه رفته اولیش نمایشگاه صنایع دستی (نمایشگاه بین المللی )تو دو ماهگی بود که عمه کاملیا هم همراهمون بود ، نمایشگاه فرش دست بافت (نمایشگاه بین المللی) ، نمایشگاه مواد غذایی ارگانیک {سالن حجاب)و باز نمایشگاه م...
16 ارديبهشت 1392
1